از سر دیوانگی دل اسیر دامان تو شد
صد بار به ره برگشتم و باز خواهان تو شد
از هستی به نیستی کشاند این عشق
تیر خورده از سینه اسیر زندان تو شد
از قدرت عقلم کاست این عشق
باهر نفس و زمزمه ات دل قربان تو شد
از دیده روان گشت اشک چشمانم چو سیل
آنگاه که دل شیفته ی یوسف کنعان تو شد...
نظرات شما عزیزان: